×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

دوستی همیشگی

ایمیل: [email protected]

× دوستان اگر خواستید نظر بزارید لطفا به من ایمیل بزنید. [email protected]
×

آدرس وبلاگ من

0251.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/manotoma2000

داستان های کوتاه ، زیبا ، شنیدنی و خواندنی

من دخترک را همان جا رها کردم!



دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد.
وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند.
راهبان به راه خود ادامه دادند و

مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.
در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.
راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: "من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی."

اعضاي گروه 99




پادشاهي که يک کشور بزرگ را حکومت مي­کرد، باز هم از زندگي خود راضي نبود. اما خود نيز علت را نمي­دانست. روزي پادشاه در کاخ امپراتوري قدم مي­زد. هنگامي که از آشپزخانه عبور مي­کرد، صداي ترانه اي را شنيد.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه يک آشپز شد که روي صورتش برق سعادت و شادي ديده مي­شد. پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد: 'چرا اينقدر شاد هستي؟'
آشپز جواب داد: 'قربان، من فقط يک آشپز هستم، اما تلاش ­مي­کنم تا همسر و بچه­ام را شاد کنم. ما خانه ­اي حصيري تهيه کرده­ ايم و به اندازه کافي خوراک و پوشاک داريم. بدين سبب من راضي و خوشحال هستم�'
پس از شنيدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد.
نخست وزير به پادشاه گفت : 'قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه 99 نيست!!! اگر او به اين گروه نپيوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبيني است.'
پادشاه با تعجب پرسيد: 'گروه 99 چيست؟؟؟'
نخست وزير جواب داد: 'اگر مي­خواهيد بدانيد که گروه 99 چيست، بايد اين کار را انجام دهيد: يک کيسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد. به زودي خواهيد فهميد که گروه 99 چيست!!!'
پادشاه بر اساس حرف­هاي نخست وزير فرمان داد يک کيسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در کيسه را ديد.
www.beterkoonim.com اعضاي گروه 99

با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد. با ديدن سکه­هاي طلايي ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت. آشپز سکه­ هاي طلايي را روي ميز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهي رخ داده است. بارها طلاها را شمرد. ولي واقعاً 99 سکه بود. او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نيست.
فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست و شروع به جستجوي سکه صدم کرد. اتاق­ها و حتي حياط را زير و رو کرد. اما خسته و کوفته و نااميد به اين کار خاتمه داد. آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلايي ديگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يکصد سکه طلا برساند. تا ديروقت کار کرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وي را بيدار نکرده اند. آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمي خواند. او فقط تا حد توان کار مي­کرد.
www.beterkoonim.com اعضاي گروه 99

پادشاه نمي­دانست که چرا اين کيسه چنين بلايي برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد.
نخست وزير جواب داد: 'قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه 99 درآمد.
اعضاي گروه 99 چنين افرادي هستند: آنان زياد دارند اما راضي نيستند.

داستان زیبا و خواندنی روبان آبی !"من آدم تاثیرگذارى هستم"




آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:

� من آدم تاثیرگذارى هستم.�


سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:

ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:

لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:

امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد.
می‌توانى تصور کنی؟

او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!

او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:

�من آدم تاثیرگذارى هستم.�

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.
تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:

� پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.�
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.. پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:

� انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. �

همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.
یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد!



من این روبان آبی را همراه با این روایت به همه کسانی که روی زندگیم تاثیر گذاشتند و با مهربانی درس های بزرگ زندگی را به من دادند تقدیم می کنم.

پیشنهاد می کنم شما هم همین کار رو بکنید...

Sarakhs & Bambo سرخس و بامبو





  • روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را!




    به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می‏ توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟

    و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.

    او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را می بينی؟

    پاسخ دادم : بلی.


    فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم.. در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ريشه هايی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می ‏كرد.

    ‏خداوند در ادامه فرمود: آيا می‏ دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودی در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
    ‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!
    ‏از او پرسيدم : من ‏چقدر قد مي‏ كشم.
    ‏در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟
    جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.


    ‏گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی
پنجشنبه 12 شهریور 1388 - 2:01:31 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


جک و اس ام اس


به این عکس‌ها دقت کنید، آیا چیز عجیب و غریبی در آنها می‌بینید؟


آموزش دسته بندي كردن ايميل


عکس های خنده دار طنز


مجموعه كودك متفكر براي والدين متفكر


جذاب ترین زن عربستان سعودی انتخاب شد !!!


زنان خیابانی زنگ خطر شیوع ایدز


آزمون اخذ گواهينامه تخصصي ازدواج!


پنج راه زیبایی


5 رسم عجیب مربوط به ازدواج از سراسر جهان


نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

آمار وبلاگ

127552 بازدید

29 بازدید امروز

19 بازدید دیروز

189 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements